ای گرفتار مودت
روح تو در سایه گم شد
در مصاف زندگانی
غوره ها سرگرم خُم شد
قصه های فصل بودن
بی دلیل از آمدن شد
هر دلیلی بر تولد
قصه ی فصلِ شدن شد
ما روان بر فصل جاری
هر نفس آماجِ بودن
سرنوشتِ بی دلیلی
قصه ی بودن سرودن
ما روانه در میانه
بازیِ جبر و زمانه
بی خبر از دور هستی
توی تاریکی روانه
ونگ و ونگ کودکانه
بازیِ اول ز هستی
شیر مادر هم نیازی
بی خبر در اوج مستی
تا که دنیا بی خبر بود
قسمت ما اوج شادی
کودکی چون منزوی شد
علت هستی منادی
آمدن را کی دلیلی
بر زمانه ما روانه
یا که عاقل یا که کاهل
بی خبر صید زمانه
عقل هر کس هم فزونتر
بیشتر در ابتلا شد
پوچیِ این جبر هستی
قصه ی این ماجرا شد
یک زمان فریاد مذهب
عقل مستان را نشانه
یک زمان یک ایسم دیگر
باعث حدس و گمانه
از زمان روزِ خیام
کو یقین اندر یقینی
اندر این بحر مشوش
ما تصور یا که عینی
هیچکس بر علتِ خود
علتِ خلقت چه داند
اندر این بحر معلق
علتِ هستی چه ماند
ما چو یک مرغ مسافر
بی خبر در آشیانه
قصه ای ناخوانده اما
بی خبرتر هم روانه
از عدم بر زندگانی
در عبور نقشِ پنهان
مدتی در کام هستی
عاقبت هم نقشِ پایان
فاصله در چرخ هستی
از عدم بر این قدم شد
در خط امواج هستی
هر عدم صیدِ عدم شد
نظرات شما عزیزان: